به مردی که روبرویش ایستاده ، نگاه می کند.
موهایش تُنک شده، یعنی حسابی تنک شده. سیاهی موهای پرکلاغی اش با سفیدی آغشته است. جوری که مردم بهش جو گندمی می گویند. راستی چرا جو گندمی، چرا فلفل نمکی نه؟؟ صورتش هنوز خندان است و چشم هایش همان برق و همان نشاط سابق را دارد . چروک دور چشم هاش نشان می دهد که روزها و ماه ها، سرعتش را کمی زیادتر کرده اند.
به مرد روبرو لبخند می زند. او هم با خنده پاسخ می دهد. سالهاست که هم دیگر رو می شناسند. همیشه با لبخند احوال پرسی می کنند و قربان صدقه هم می روند. بسته به حال و حوصله اش ,احوال پرسی آنها از چند ثانیه تا دقایقی طولانی تر ، طول می کشد. همیشه به هم تعارف می کنند که «به به، عجب خوش تیپ شدی ؛ اوه اوه اونجا را نگاه عجب مو های معرکه ای؛ چه هیکل توپی ….» اما گاهی اوقات – هر از گاهی – نگاه شان یک جور دیگه ای, با دقت و حسرت بیشتری به هم می افتد.
انگار این دفعه هم از همان موقع هاست. مواقعی که نگاه شان فرق می کند.
نگاهی به ساعت می اندازد ، ساعت از نیمه شب گذشته. با دقت بیشتری به مرد نگاه می کند. حواسش به خودش نیست و فقط توجه اش به روبروست. نگاهی رو به فردا . می خواهد دهن باز کند و چیزی بگوید، منصرف می شود. انگار سکوت قابل فهم تر از هر چیز دیگه ای است.
تحمل نمی کند و با آرامی می گوید « وقتی آفتاب طلوع کنه یک روز نو در انتظارته. یک روز خاص خدا »
مرد می خندد و صدای خنده اش بلندتر می شود.« وقتی آفتاب طلوع کنه یک روز نو شروع می شه. مثل هــمه روز های تازه ای که هر روز طلوع می کنه. مثل همه روز های خاصی که هر روز رو تشکیل می دن .»
شادی مسری است و صدای خنده بلند تر می شود. حالا همراه هم می خندند.
به مرد می گوید: فردا که شروع بشه حسی بهتر از گذشته خواهی داشت. اما باید بیشتر مواظب باشی. مواظب رفتار و حرکاتت. حالا انتظارها ازت بیشتره .
اما مرد فقط می خندد . چشم هاش از شیطنت می درخشد. با خوشی می گوید: بخند و باز بخند تا فردا، صبح تولدت را با شادی آغاز کنی.
در حالی که هنوز می خندد از جلوی آیینه تمام قدی که روبروش قرار داشت کنار می رود تا فردا که آفتاب صبح چهل و چهار سالگی اش طلوع می کند آماده باشد. آماده ی یک روز خاص و تازه
پانزده ام تیر ماه نود شمسی