با انکه سالها در استان اصفهان زندگی کردم اما کاشان که روزگاری چهل حصاران نام داشت را ندیده بودم. اول بار در هشتم خرداد ۸۸ به همراهی مادر سوار ماشین شدیم و ۵ نفری ۲۴۰ کیلومتر از تهران راندیم تا به کاشان شهر گلاب و قالی رسیدیم.
تقریبا همه جا تعطیل بود. اصلا حواسم نبود که روز تعطیل و شهادت حضرت فاطمه نباید هوس دیدن یک شهر مذهبی به سرم بزنه. اما خوب دیگه رسیده بودیم. یعنی با دیدن چهره ی عزادارانه شهر، تازه یادمان آمد که داستان چیست.
از بچگی ام کاشـــان همیشه بـعد از گـــــلاب و فرش می آمد و من همیشه کاشان را با این نام ها می شناختم و البته بعد ها فهمیدم که چیز دیگری هم به همان اندازه معروف در کاشان هست.
عقرب.
اول از همه رفتیم که فرایند گلاب گیری را ببینیم. نوید و نیکتا خیلی خوششان آمده بود. البته حقیقتا خود من هم فقط تو کتاب دیده و روش های عرق گیری را از کتاب خوانده بودم اما از نزدیک، اولین بار بود و فرقی با دختر ۸ ساله ام نیکتا نداشتم. بوی گلاب مسحور کننده بود. همه جا عطر گلاب بود. آنقدر که سردرد فراری مان داد . رفتیم تا موزه ی ابزار و ادوات قدیمی در کنار گلاب گیران را تماشا کنیم
غار نیاسر و آبشار نیاسر از مکان های بود که بازدید شد . ورودی اش را که پرداخت کردیم از در تونل غار وارد شدیم تاریکی بود که با نور رشته ای آبی رنگی روشن بود. دوربین ها، تصویر برداری نامشخصی می کرد. غاری که می گویند یادگار دوره ی اشکانی است و عبادتگاهی برای پیروان آیین میترا. به همراهی نوید و نیکتا رفتیم جلو و تا آنجا که می شد با کمر خم حرکت کنم همراهشان بودم. اما جلوتر برای مرمت ، راه ها بسته بود. در مسیر حرکت هم راه باریک می شد و یک طرفه.
آبشار نیاسر هم دیدنی و زیبا بود. از بالای کوه به سمت پایین رفتیم و از دیدن طبیعتی زیبا سرخوش شدیم.
در خانه های سنتی -سبک قدیم – برای دیدار مردم باز بود و با پرداخت بلیط می توانستی از روش زندگی مردم روزگاران قدیم آگاه بشی. چه خانه های و چه اندرونی و بیرونی هایی. خانه طباطبایی و بروجردی و عامری از آنها بود. بقول نوید یکی را که ببینی آنقدر گیج می شوی که نیاز به دیدن باقی نیست.
خانه بروجردی با آن گنبد زیبایش و خانه طباطبایی با بزرگی اش خوب بود. آنقدر جا برای دیدن داشت که شاید یک روز وقت می گرفت. ما سریع پشت بام و طبقه ها و اتاق ها و سرداب و…. دیدیم شاید دو ساعت بدون اینکه حسش کنیم رفت.
رفتیم تا سری به مقتل امیر کبیر بزنیم. به حمام رفتیم همان جایی که بابد مظهر پاکی و پاک سازی باشه اما در این مکان مرد پاک دلی در حالی که مشغول پاک کردن جسم خود بود رگ زده شد. امیر کبیر با خدمات درخشانش در حالی که به خونی که از شاهرگش خارج می شد نگاه می کرد با خودش می گفت آیا روزی این مرز و بوم آرامش و بزرگی را دوباره خواهد دید. وقتی چشم هاش بر اثر ضعف و کم خونی بسته می شد نفهمید که چگونه این خواهش و تمنای نگاهش در نگاه تک تک ما آدم ها به ارث باقی مانده.
حمام و باغ فین قدمتی بس دراز دارد . سالهای بر آن گذشته و شاید پیش از امیرکبیر مرگ های زیادی دیده باشه. عجب سرگذشتی دارد این باغ. بنایی آباد بوده که با زلزله خرابی ها می بیند تا اینکه در دوره شاه عباس آباد می شود .با حمله محمود افعان و تسلط آنها بر ایران بی رونق می شود و باز با دست بخشنده وکیل الراعیا مرمت می شه و خلوت کریم خانی به آن اضافه می شود. مدتی پناهگاه اشرار بوده تا اینکه فتحعلی شاه هم کمر همت به مرمتش می بنده و ساختمان شتر گلویی را هم به آن اضافه می کند.
خلاصه این بنا با این همه تاریخش به عنوان محل قتل امیرکبیر معروف است . و مکانی برای بازدید که ما ببینیم که چگونه به خدمت سلحشوران این مرز و بوم رسیده اند . نیکتا با آبی که در جوی جاری بود کیف می کرد و از طبیعت و محیط لذت بخش باغ بهره ها می برد. و من با نگاه کردن به بازی کودکانه اش یاد نگاه امیر کبیر می افتادم. آیا روزی فرزندم قدردان گذشتگان خود خواهد بود؟ آیا تاریخ تا آن زمان همان خواهد بود که من خواندم یا او چیز های دیگری خواهد خواند ؟ آیا ….؟؟؟
در انتها هم به دیدار سهراب سپهری رفتیم. حدود ۴۲ کیلومتر راندیم و رسیدیم به مشهد اردهال.گنبد و بارگاهی دیدیم و مکانی که مدفن امام زاده سلطان علی است. اینجا دومین جمعه از ماه مهر در هر سال قالی شویی با مراسمی خاص انجام می شود.
هر چیز برای خود داستانی دارد و افسانه ای . اینجا هم افسانه ی خود را می خواند. مشهور کرده اند که مردم کاشان به جستجوی رهبر بودند و به امام محمد باقر می نویسند تا راهنمایی برای شان بفرستد. ایشان هم فرزند خود سلطان علی را به کاشان می فرستد تا راهنمای مردم باشد. امام زاده
به کاشان می ایند و طی سال، در زمان سرد در کاشان مانده و برای ایام گرم سال هم به اردهال می رفتند. حاکم کاشان از دوستی مردم با سلطان علی ناراحت است، با لشکری به اردهال حمله می کند. مردم هم که داستان حمله ی حاکم را می شنوند برای کمک به اردهال می روند اما وقتی می رسند که امام زاده به شهادت رسیده است. مردم او را با احترام در قالی می پیچند و در آب رود می شویند و همانجا دفن می کنند.
از آن زمان مردم در دومین جمعه مهر ماه هر سال با چوبی در دست مشغول شستن قالی ها خود می شوند. چوبی در دست به نشانه آمادگی برای انتقام از قاتل . اما ضربه ها را بر فرش های بی جان می زنند با تمام خشم ضربه بر فرش می زنند گویی بر قاتل امام ، تا بدین روش خاک از تن فرش بزدایند.
سهراب سپهری مظلومانه در قسمتی از امام زاده دفن شده که باید بگردی تا پیداش کنی ( لااقل ما که کلی گشتیم) باید از قسمت ورودی خانم ها می رفتیم. مدفنی ساده و بی آلایش. انگار خواسته اند وصیت او را رعایت کنند. اما یک کمی زیادی رعایت شده.همان وصیت که بر سنگ مزار او ست و می گوید:
به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
کاشان نهم خرداد ۱۳۸۸
ابوالقاسم ابراهیمی