با خودش گفت :عجب شانسی. درست باید امروز این اتفاق بیفته؟! چرا برای من ؟! همه اش تقصیره داداشمه.
به پاهاش نگاه کرد و چشمش که به سیاهی جیر کفشش افتاد, بیشتر گریه اش گرفت. یک خط کج و معوج روی کفشش بود. پارگی به شکلی بود که هیچ جور نمی شد رفع و رجوع اش کرد. باید از خیر کفش می گذشت. از خیر کفش تازه
تازه خریده بودش. حال مادری را داشت که بچه اش را کشته باشند. نه, حال مادری را داشت که بچه اش را جلو روش مثله کرده باشند. خیلی حال بدی بود. برای بچه ای که ۱۳ سال سن داشت کمی سنگین بود.
با خودش فکر : اصلا چرا امروز این کفش را پوشیدم؟ اگر تا فردا صبر می کردم اینجور نمی شد.
بچه ی پول خرج کنی نبود. هفتگی هاش رو که از باباش می گرفت نگه می داشت. یک کمی از اون را برای خریدن حله و حوله خرج می کرد و الباقی را پس انداز می کرد. هر روز که با برادرش از مدرسه می آمدند بیرون, دم در گارگاه نباتی* سازی می ایستادند و یک انگشت پیچ از نباتی می خریدند و تا خانه لیس لیس زنان با اون حال می کردند. از بس شیرین بود کیف می کردند و خستگی مدرسه از تنشون می رفت. هر روز نوبت یکی از اونها بود.
با پول های که جمع می کرد برای خودش کتاب می خرید. اولین بار که رفته بود کتاب بخره. تابستان کلاس چهارم بود, مدرسه تمام شده بود و کسی به فکر کوتاه کردن موها نبود . انگار همه حرص داشتند که مو بلند بشه تا دق دلی مدرسه در بیاد. موهاش بلند بود رسید به کتاب فروشی سر بازارچه , فروشنده آمد بیرون که یک شکار حسابی بزنه. دست کرد تو موهای پسره و گفت :
– این چه موهای است؟! برو موهات رو کوتاه کن. اصلا بیا یک کتاب بهت بدم در بیان مضرات موهای بلند.
بچه با کم رویی گفت می خوام یک کتاب بخرم . اما می خواهم خودم انتخابش کنم. از کم رویی اش بدش می آمد . اما کم رو بود. رفت تو, کتاب را انتخاب کرد. کتابی در مورد پهلوان عبدالرزاق. با نقاشی های زیبا. تصویر پهلوان عبدالرزاق با اون بازوها و سینه ستبرش و سیمای زیبایش. کتاب را خرید و رفت و مدت ها با کتاب لذت می برد. کتابی که خودش خریده بود ، با پول خودش.
از اون روز بود که هفتگی ها را جمع می کرد. گاه گاهی برادر نازنینش از هفتگی او قرض می گرفت و به او پس نمی داد. اما خیالی نبود.
بفکر افتاده بود که برای خودش کفش بخره. تو بازار یک جفت کفش مشکی جیر دیده بود. خیلی خوشکل بود. هوس کرده بود که همون کفش را داشته باشه. وقتی با پول خودش اونو خرید کفشی بود که با دارایی خودش خریده بود. نه اینکه بابا براش خریده باشه. نه این از اون چیز های بود که با زحمت خودش به دست آمده بود و لذتش هزار بار بیشتر بود. شاید هم ده هزار بار.
تمام شب با کفشش ور می رفت. پاکش می کرد . می گذاشت داخل جعبه اش و بعد در می آورد که نگاه ش کنه. دست می کشید به نرمی مخملی کفش. سیاه بود و با حرکت دست روی کفش رنگ سیاه اون سایه روشن می شد. باز هم دست می کشید روش ، خاک اون رو پاک می کرد.
دلش آرام نمی گرفت می خواست هرچه سریعتر صبح بشه و با کفش جدید بره مدرسه. خیلی لذت بخش بود. تا صبح خوابش نمی برد. به کفش های دیگه اش فکر نمی کرد. فقط همین یکی انگار کفش بود و الباقی گالش بودند.
صبح بیدار که شد اول از همه رفت سراغ جعبه کفش. کفش را یک بار دیگر پاک کرد. صبحانه خورده نخورده ، لباس پوشیده نپوشیده رفت که کفشش رو بپوشه. خیلی هیجان داشت. با داداش بزرگ سوار دوچرخه شد. برادر, بزرگتر بود ؛و پشت زین نشته بود و بچه هم پشت ترک دوچرخه . تو خیال خودش بود و به پاهاش و کفشاش نگاه می کرد که اتفاق افتاد.
یک هو یک پیرمرد راهشو کج کرد به سمت دوچرخه. دو مسافر رو دوچرخه کنترل کردن آن را سخت می کرد. دوچرخه چرخی خورد و پای چپ پسر رفت تو پره چرخ عقب. پای اون با کفش تازه رفت لای پره دوچرخه. نتونست خودش را نگه داره. وقتی افتاد پایین , دوچرخه را هم انداخت.
وقتی بلند شد , پیرمرد رفته بود. برادرش دوچرخه را بلند کرده و آماده حرکت بود. اما بچه بق کرده بود. بغض کرده بود . حرفی نمی تونست بزنه. همه جاش سالم بود. اما دلش شکسته بود. بدجوری هم شکسته بود. کفش تازه مشکی اش, دیگه تازه نبود. دیگه مشکی نبود. دیگه سالم نبود.
یک کفش پاره که باید با اون می رفت مدرسه. تمام مسیر تا مدرسه به فکر بود که چه جوری درستش کنه. اما پارگی با لجاجت نگاهش می کرد و اونو به تمسخر گرفته بود. هیچ کاری نمی شد کرد. فقط گریه چاره اش بود.
ابوالقاسم ابراهیمی