مدت هاست که در پارک قدم می زنم و روش قدم زدن من ساده است. اول آرام قدم می زنم و بعد کم کم سرعتم زیاد تر می شه و در انتها یک دور و شاید دو دور بدوم و بعد دوباره آرام قدم می زنم و بعد به طرف خانه می روم. هر دور من حدود چهار دقیقه طول می کشه . من همیشه از در پایینی پارک وارد می شم بر خلاف جهت عقربه ی ساعت دور می زنم. عده ی زیادی همین روش را بکار می برند. یک قسمتی از پارک سربالایی داره و مردم از سربالایی بدشان می آید. با این روش با کیمیا گری خاصی سربالایی به سر پایینی تبدیل می شود
البته هستند عده ای که عاشق سربالایی باشند و در نتیجه عده ای در جهت عقربه ی ساعت قدم می زنند. موقع قدم زدن همیشه از پیش کسانی که هم جهت هستند سبقت می گیری ( یا از تو سبقت می گیرند ) و یا از کنار کسانی که از روبرو می آیند رد می شوی. مسیری تقریبا دایره ای حدود ۵۰۰ متر . این مدت با کسانی آشنا شده ای و سلامی تحویل او می دهی و یا علیکی به سلام کسی می گویی. دیدن چهره های خندان و شاد مهمترین لذت در این پیاده روی است.
موقع قدم زدن، از دور چشمم به مردی افتاد که دستش را به سمت دماغش برده بود. چشم های من از تعجب گرد شده بود. نا آشنا بود . بعضی از بیماران بیمارستان نزدیک پارک هم برای رفع خستگی، پیاده روی در پارک را ترجیح می دهند. البته صندلی های پارک هم گاهی تختی است برای همراهان بیماران . من طبق روال معمول بر خلاف جهت ساعت می رفتم و او در جهت ساعت. با این وصف به هم نزدیک می شدیم. و تعجب من بیشتر می شد.
انگشت کوچکش را برای تمیز کردن دماغش فرستاده بود داخل بینی ، دستش تا ناحیه کف دست تو دماغش بود. تعجب کردم که چطور تحمل کرده سه بند انگشت کوچک را توی دماغش بفرسته . بدون توجه به اینکه دیدن آدمی در این حال کار خوبی نیست ، همینطور نگاهش می کردم تا دست مبارک را بیرون آورد.
تعجب من دو چندان شد. وقتی از کنارم رد شد فکر می کردم که اگر همیشه همینقدر زود قضاوت کنیم چقدر خطرناک می شود. انگشت کوچک این مرد دو بند اول نداشت. و از بند سومش هم چیزی باقی نمانده بود. او فقط با انتهای بند سوم انگشتش لبه ی داخلی دماغش را می خارانید.
چشم ها دروغ گویانند و آدمی چقدر در نتیجه گیری عجول است.