شهر آفتاب و نمایشگاه کتاب
با کوله پشتی به پشت در ایستگاه متروی مفتح منتظر بودم تا به نمایشگاهی بروم که یک بار در سال اتفاق می افتد. یک بار در سال اتفاقی مهم اما بی تاثیر در تبلیغات محیطی. از سالهای قبل اردیبهشت را با بوی بهارنارنج می شناسم و باقلای تازه و سیر خوشمزه و البته نمایشگاه کتاب و با لیستی از کتابهایی که باید بخرم . اگر چه امسال به خاطر برخی مشکلات و گیجی به علت افزایش سن ، ماه فروردین چند جلد از کتاب ها را خریده بودم. ۲۰ درصد تخفیف برای من که درمکتب اصفهان درس خوانده ام مهم است !
در ایستگاه مترو نشانه ای از نمایشگاه کتاب ندیدم. سوار مترو خط ۱ شدم و ایستادم در انتظار گذر زمان. مترو همیشه شلوغ است و ایستادن در انبوه جمعیتی که از کاری آمده اند یا به کاری می روند. مترو همیشه فروشگاه سیار بوده امروز هم فروشنده ها در رفت و آمد بودند. از کوله پشتی برای باشگاه تا آدامس و خوشبو کننده دهان و خودکار تا فرفره و کتاب ضد آب . اما جذاب ترین کالای فروختنی توسط فروشنده ای جوان معرفی شد . دمپایی مخصوص. از آنها که فروشنده می گفت هم صندل است هم کفش راحتی ؛ هم دمپایی است ، هم برای استخر هم برای محل کار. جذابیتی فراوان برای یک جفت دمپایی .
در ایستگاه شاهد من و مشتاقان کتاب از قطار پیاده شدیم و در انتظار، تا قطار نمایشگاه – ایستگاه شهر آفتاب – تشریف بیاورد. دو ترن رفت و او نیامد. بالاخره ترنی با نوشته ی بر پیشانی اش آمد « شهرآفتاب » سوار بر اسب آهنی به سمت نمایشگاه رفتم. یک ساعت و نیم از وقت گرانبها که قدما آن را طلا می نامیدند رفت. آب شد.
آفتابی درخشان بر روی کله کم مو می تابید. ماشین های برقی که برای زمین های گلف ساخته شده بیرون ایستگاه مترو منتظر بود تا مسافران و عاشقان کتاب را تا نمایشگاه برساند. نمایشگاه در محوطه ای وسیع ۱۳۸ هکتاری است اما فعلا سالن های نمایشگاهی اش فقط ده درصد مقدار اولیه است. محوطه با استخری در وسط و آبنما هایی که در آفتاب تیز، چشم را می سوزاند. تازگی شهر و محوطه از ساخت و سازهای که انجام می شود معلوم است. اگر درست کار کنند چند سال آینده شهر آفتاب ، شهرسرسبزی خواهد بود اما امروز آفتاب بود و سوزشی که شمشیر تیز آفتاب بر پیشانی می گذاشت.
مشکلی که در نمایشگاه کتاب در سالهای گذشته داشتیم امسال هم بود. بی نظمی !!
بی نظمی ابتدا در نمایشگاه بین المللی خودش را نشان داد که در سالهای آخر کمتر شده بود. بعدها که نمایشگاه کتاب به مصلی آمد تا نشان دهد کتاب آنقدر مهم و ارزشمند است که در جایگاه نماز می توان آن را فروخت – شاید نشان دهیم که بیع و شرا در مصلی هم جایز است – بی نظمی افسار گسیخته بود که طی چند سال اندکی افسار به آن زدند. امسال اولین نمایشگاه شهر آفتاب بود. انتظار بی نظمی برای ما ملتی که همیشه باید دوچرخه را از نو بسازیم ، انتظاری معقول !!!! بود . من سالنهای عمومی را دیدم. سالن A,B,C همه با شماره یک. یک سالن بزرگ که با ردیف هایی چندگانه تقسیم شده بود و انتشارات و غرفه دارها با حروف الفبا در آن شرکت کرده بودند. اما نشانگرهای نوشتاری بر روی ردیف ها نادرست و نامتناسب با نام سالن ، ترتیب حروف به هم ریخته بود و نمی شد نظم آن را درک کرد به همین دلیل در اطلاعات مدام سوال می کردند « …. نشر چشمه کجاست ، نشر فلان کجاست…»
من روز شنبه را انتخاب کردم که آخر هفته نباشد. تجربه ام می گوید آخر هفته بدترین زمان رفتن به نمایشگاه کتاب است – هر نمایشگاه دیگری هم – امروز خیلی شلوغ نبود. نمی دانم تجربه گذشته و انتخاب روز شنبه برای دیدار از نمایشگاه مرا در زمان خلوت راهی نمایشگاه کرد یا اینکه اساسا به خاطر دور بودن نمایشگاه از شهر ، نمایشگاه خلوت است. می شد با حوصله غرفه ها را دید. کتاب ها را ورق زد . غرفه های که من رفتم فروشنده های خوش برخورد و خوش برورو و تمیز و مودب بودند. خستگی آدم در می رود وقتی ببیند طرف مقابلش با خنده به آدم پاسخ می دهد. مهم نیست که برخی پاسخ هایش ناجور باشد یا مدام از فرد دیگری کمک بگیرد. این خنده رو بودن و خوش برخورد بودن عالی است و با خوش سیمایی دو چندان می شود.
برگشت اما خستگی بود و پاهایی که از گام بر داشتن ورم کرده و کوله پشتی که بر پشت فشار می آورد. هر چه ترن هنگام رفت خوب بود این یکی متضاد. نه نام ایستگاه را می گفت و نه در نمایشگر هایش می نوشت و نه خنکای قبل را داشت. اما اسب سرکشی بود که مرا به خانه می رساند و چه خوش می رفت.
در ترن برگشت یک مرد ژاپنی با چمدانی در دست به زور وارد واگن شد. همراه مترجمی که به زور انگلیسی گپ می زد و البته ژاپنی نمی دانست. نمی دانم مترجم او بود یا یکی از عاشق خارجی ها که قصد تکمیل کردن توان مکالمه ای خود دارد. من کتاب های موراکامی را خریده بودم مرد ژاپنی شباهتی به او داشت اما لاغر تر و جوان تر، کتاب پس از زلزله موراکامی در دستان من بود و ایستاده مشغول خواندن. آغازی برای مبارزه با کتاب های که خریده ام .
ایستگاه بهشتی محلی بود که از ترن خداحافظی کردم، روز رفته بود و بقول آقای مدرسی در «یکلیا و تنهایی او» شب به آرامی شولای نمناکش را بر روی دوش شهر انداخته بود.
ممنون بسیار عالی بود