امروز صبح آزاد بودم و تصمیم گرفتم از پارک ملت تا تجریش را پیاده کز کنم.
بهار است و به افتخار بهار بر دیوار اشعاری نوشته اند که از چاک قلم شعرای نازیین ما تراوش کرده. هوا دلپذیر است. اما تکلیفم با لباسم معلوم نبود. تی شرتی پوشیده بودم و کاپشنی رویش. گاهی گرم بود و گاهی خنک، پس مثل جقله بچه ها گاهی کاپشن را در دستم می گرفتم و گاهی تنم می کردم.
قدم زدن همیشه لذت بخش است. خاصه اگر خوب تماشا کنی. تماشا می کردم .
اولش را از پله دوم سوار بر اتوبوس شدم تا پارک ملت پیاده شوم. انتهای قسمت مردانه روی صندلی، خانمی جوان کنار مردی نشسته بود. تمام مسیر را با هم گپ نزدند و هرکسی به گوشی خودش مشغول بود. گاه گاهی دختر به گوشی پسر سرک می کشید از فضولی . مثل همه ی ما که گاهی ناخواسته به گوشی بغل دستی نگاه می کنیم. ایستاده بودم و مسافران ایستاده ی دیگری مانع دید کامل بودند. اما وقتی مسافرها پیاده شدند، فهمیدم که این دو با هم بودند. سیم هدفون از موبایل یک نفر بیرون آمده بود و گوشی هایش در گوش همجوار این دختر و پسر بود. چه قدر از هم دور بودند و به هم نزدیک!!!! مسخره بود. ده دقیقه بنشینی و یک کلمه هم گپ نزنی و فقط با موبایل ور بروی و …….
سه مجسمه ی کنار پارک ملت که به زور از افتادن یکی از درختان چنار کهنسال کج شده پارک ممانعت می کنند، عالی بود. سه غول پیکر سفید که با طناب درخت را نگه داشته اند. درختان بیچاره ی چنار را باید این غول ها مواظبت کنند، وگرنه شهرداری که مشغول بریدن شان است. درخت به عنوان یک شی زینتی خیابان است. درخت را اول خشک می کنند و بعد با انواع شیوه های کار با چوب از خراطی و منبت و مشبک گرفته تا نازک کاری و نقاشی روی چوب استفاده می کنند که حس زیبایی به درخت بریده شده بدهند !!!!
درختی را قطعه قطعه کرده بودند بعد با فلز به هم وصل کرده بودند که یک قلم خم شده را نمایش بدهند !!! خدایا درخت را از درختی می اندازند و بعد نمایش می دهند
کمی جلو تر مصداق « خیلی خوش پروپاست، لب خزینه می نشیند» را به عینه دیدم. مرد جوانی که خم شده بود تا موتورش را تعمیر کند. شلوارهای این مردمان که فاقش کوتاه است و وقتی خم می شوند فیها خالدونشان عیان می شود. با دیدن آن همه مو در اندامش یاد ضرب المثل «خزینه و …» افتادم. قصد داشتم عکس بگیرم از این صحنه بدیع!!! اما فهمیدم نمی شود منتشر کرد. می شود تصویر خلاف منافع عفت عمومی!!!
به هر بهانه ایی میدان تجریش که بروم باید به تکیه اش سر بزنم. تکیه ایی که مرکز میدان تعزیه اش میوه و سبزی های تازه ی بی نظیری می فروشد. بوها افسون کننده است. برای ورود به تکیه باید از بوهای خوش بگذرم. انگار رشت هستم. بوی «سیر» مستم می کند.«پاچ باقلا» پاک کرده و آماده برای «باقلا قاتوق» انواع کاهو و سبزی ها .آدم زنده می شود. با دیدن این همه شور و نشاط و رفت و آمد و بو و عطر خوش
صفایی کردم با قدم زدن ، تماشا کردن و دیدن و بوییدن
جای شما خالی
موهای مجعدم بلندتر از معمول است . فرفری و نامرتب مثل جاهل های فدیم. از همان ها که تعزیه های تکیه را اجرا می کردند، مثل همان جاهل ها قدم زدم و قدم زدم. بدون دستمال یزدی، بدون کت بر روی دوش، بدون کفش پاشنه بخواب، بدون اینکه آواز بخوانم فقط قدم زدم. در پیاده رو و باد، حال می کنم و شعر زمزمه می کنم.
جای شما خالی