پیش از این در مورد واکس روسی زیاد فکر کرده بودم. مانند شاهزاده ی دانمارکی قدم می زدم و می گفتم «زدن یا نزدن، مسئله این است» اگر واکسن فایزر به ما می رسید که سریع سر اولین خطبه، بعله را داده بودیم، اما این روس ها خیلی فرق دارند.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و تحقیق و خواندن مطالب مختلف به این نتیجه رسیده بودم که واکسن بزنم . فقط مانده بود که کجا. خدایا کی باید واکسن بزنم ؟ هیچ مرکزی که در آن کار می کردم اسم و کد ملی مرا نخواسته بود
دنیای بی نظیری است. یک شنبه، از اورژانس بیمارستان به من زنگ زدند که آیا تمایل دارم که اسم من هم در لیست تزریق کنندگان واکسن باشد.؟ من هم هملت وار ، فرمودم « بلی»
بعد از آن هم نظام پزشکی ثبت نام را شروع کرد. با خودم گفتنم که از آن لحظه های است که اگر از خدا هر چی می خواستم به من می داد. اما من ساده دل، چه درخواست ساده ای کرده بودم!!!
سه شنبه صبح که از کشیک بیمارستان راهی کلینیک دیگری می شدم که سفره ی طبابتم را پهن کنم، از بیمارستان زنگ زدند که چه نشسته ای واکسن رسید!! بدو که اگر تا نیم ساعت دیگر نرسی واکس را زده اند و خرده مرده هایش را هم جمع کرده اند و پشت گوشت را دیدی واکسن را دیدی !!
دو پا داشتم ، از کلینیک اجازه گرفتم و با دو پای قرضی سریع خودم را رساندم بیمارستان. نفس نفس می زدم از بس دویده بودم، نکند نیم ساعت تمام شده باشد و واکسن نزده از دنیا بروم.
هنوز شروع نکرده بودند. متخصص هایی بیهوشی را که تا حالا ندیده بودم آمده بودند برای تزریق. همکاران ای سی یو هم مهیا می شدند. مثل ورزشکاران تیم ملی بودیم که خودمان را برای مبارزه با حریف گرم می کردیم. خانم یوسفی و آقای قدیری سوپروایزر، مربی و کمک مربی تیم بودند. اسم ها را می نوشتند و کاغذ می دادند که بخوانیم و بنویسیم و امضا کنیم. اثر انگشت و این جور چیزها. همان که می گوید خودت خواستی واکسن بزنی. مریض نیستی و سالمی و حساسیت نداری و خلاصه اش اینکه اگر مردی، پای خودت!!!
از نیم ساعتی که گفته بودند چهل دقیقه گذشته بود اما واکسن روسی هنوز یخش باز نشده بود. ما را بگو که خیال می کردیم روس ها رویشان زیاد است. نگو بیچاره ها از بس کم رویند، طول می کشد تا یخ شان آب شود من که خیلی آدم شوخی نیستم، پیش از تزریق واکسن آثار آن در من شروع شده بود. با نمک شده بودم!!
دریک جای کاغذ، که باید می خواندیم و امضاء می کردیم، کشور «روسیه» را جوری نوشته بود که «رو» از «سیه» جدا بود که معنی سیاه رو می داد. به سوپروابزر می گویم اینجا نوشته کشور رو سیه (سیاه رو) منظورش کدام کشور است ؟ خانم یوسفی هی با ابرو اشاره می کرد و لب ور می چید که یارو از دانشگاه است. همان که شبیه حراستی های دانشگاه بود و وقتی دید من از بیخ عربم و سوزن گرامافونم گیر کرده گفت « ما خبر نداریم این کاغذ را از دانشگاه آورده اند» خودش را راحت کرد من هم که آثار
نمک، گوله کوله از من می ریخت به خود یارو نشانش دادم و بهش گفتم، یه فاصله ی بیخود بین این دو کلمه معنی اش را چقدر عوض کرده. یارو یک جور که «یخ نکنی» خاصی توش بود، نگاهم کرد و خندید و به قول گیلکا، شلی را به غمزه رد کرد.
خلاصه یخ واکسن باز شد و یکی از سوپروابزر ها زره پوش و شمشیر به دست تزریق ها را شروع کرد. اول دو تا از متخصصین بیهوشی تزریق کردند و پیش از من خانم دکتر متخصص قلب تزریق کرد. و حالا نوبت من بود. اگرچه نوبت اول
مال من بود اما من فردین بازی درآوردم که رسم ادب را به جا آورده باشم. خدایا خودت می دانی که دلیلش فقط رسم ادب نبود، این بود که حداقل دو سه نفری قبل از من واکسن بزنند تا خیالم از آثار آنافیلاکتیک آن راحت شود!! خدایا ببخش اگر فردین بازی را
با عمروعاص بازی قاطی کردم!!!!!
همانطور که گفتم قبل از من خانم دکتری توی اتاق بود. دست چپ بیرون و تزریق انجام شد . همان مسئول دانشگاه که شبیه حراستی ها بود به من گفت که بروم برای تزریق. بهش گفتم بگذار خانم دکتر بیاید بیرون بعد. به من هشدار داد که وقت تنگ است، مهم نیست. زود باشم. بهش گفتم برادر، اسلام جلوی چشم من دارد پرپر می زنه. بگذار خانم دکتر شعله های آتش را بپوشاند بعد. خانمی که از دانشگاه همراهش بود، به او یادآوری کرد که اینجا ایران است و خانم دکتر هنوز لباسشان را کامل نکرده اند.
خلاصه واکسن را زدم و دیگران هم زدند. و باید صبور باشیم تا ببینیم واکسن چه بلایی سرمان می آورد تا دوز دوم را چهار هفته ی دیگر بزنیم قرار بود یکی از کارمندان، نقش خبرنگار اعزامی از دانشگاه را به عهده داشته باشد و از ما سلبریتی ها هنگام تزریق عکس بگیرد. عکس هم گرفت زیاد هم گرفت اما نمی دانم به دست ما برسد یا نه. امیدوارم که به زودی و پیش از دوز دوم برسد