تولدی دوباره
گروهی شامل یک عده آماتور و تازه کار و یک عده کارکشته و حرفه ای ، به طرف آبشار تله سنگ لرستان راه افتادند. جوان دانشجو که بزودی درسش تمام می شد هم همراهشان بود.
کوه افسونگرست، آدم را به عمق خودش –ا گر عمقی داشته باشه- می بره. ستاره های شب و طبیعت بکر و دست نخورده همیشه دیوانه اش می کردند اما این آبشار آخرش بود. اسیر خودش کرده بود. سختی صعود به لذت دیدن این همه زیبایی می ارزید. فراتر از ارزش گذاری بود. فوق العاده . سه شب درون این طبیعت خوابییدن و بریدن از دنیای که ان بیرون بود. هیجان انگیز است. ان بیرون دنیای ماشین بود و سرو صدا. اما اینجا دنیای موسیقی بود. آب و نوای شورانگیزش و موسیقی پرندگان. در همه جا نواها بودند. تبسم نسیم و ترنم باد در گوش برگ ها. همه و همه این صدا ها را با آنچه قبلا شنیده بود متفاوت می کرد. همه اینها جوان را دیوانه می کرد.
آقای ستایش پیر کوهنورد که عَلم کوه را از دیواره بالا رفته بود و مرتضی دفتریان قهرمانی که همراهی اش کرده بود هم با این گروه بودند. افتخاری برای همه. ایزدیان، کوهنوردی تنها و عاشق هم بود. چه گروهی بودند. زن و مرد، هم پا . با عقاید مختلف و متفاوت اما هدف مشترک، دیدار از کوه و آبشاری که به عریض ترین آبشار معروف بود. و لذت بردن از این همه عظمت و یافتن خود آگاهی و…
شب ها کنار آتش و ترانه ها و آوازها ، افسونش می کرد. همیشه آماده بود که افسون شود. و آبشار تله سنگ قدرتمندی افسون ساز بود ، حتی برای آنان که آمادگی برای هیچ افسونی نداشتند. از پس این آبشار بعد یک روز استراحت به آبشاری دیگر می رفتند. فقط باید مسیر رود را طی می کردند.
آبشار افسونش کرده بود. همچون غزالی بی هیچ ترسی از سنگ ها می جهید و از رود می گذشت . باید به دیگر آبشار می رسیدند. شنیدن ساز آب و ترانه های نیما و آواز های که خوانده می شد راه را کوتاه می کرد.
رسیدند به آبشار. کوتاه بود اما بسترش وسیع. آرام و صبور. سطح آب بی هیچ حرکتی، همچون برکه ای آرام می نمود. هوس تن آسایی درون آب بر وجود همه رخنه کرد. جوان که شنا نمی دانست با نوای افسون ساز آب، تن به آبی برکه ی آرام سپرد. برکه اما در زیر غوغایی داشت و در جستجوی حریف می گشت. هر چه در سطح ، آرام بود و صبور در زیر دشنام می داد و همچون طوفانی می خروشید و می چرخید. آبشار با فرودش، آب ، درون برکه می ریخت و در زیر آب ، گردشی ساخته بود. و برکه ای که کوچک و کم عمق می نمود اما با مدد آب عمیق بود.
جوان بی آنکه شنا بداند نزدیک ساحل به سپردن تن به آب مشغول بود برکه نیز مشغول ربودن او بود. هم دلش می برد هم جانش. خردمندان گروه می گفتند در برکه ای نا آشنا تن سپردن به آب خطاست . ناگاه برکه شکار خود را یافت و جوان را در ربود. شنا نمی دانست اما فریاد می توانست. دیگر آب یار نبود . دشمن بود و با او باید می جنگید. اما دانش جنگ نمی دانست. شتاب دیگران برای رهاندن جوان نا ممکن می نمود و هر تلاشی نافرجام . دقایق و ثانیه ها می گذشت .
لبخند بر لب جوان بود. گویی می دانست این آب اگر چه دشمن می نماید ، با او دوست خواهد شد. آبی گوارا بود و هر بار که در بالا و پایین رفتن سر درون آب مقداری از آن می خورد حس بدی نداشت. آب سرد بود و گویی می نوشیدش . افسونش کرده بود . بالا می رفت و پایین کشیده می شد. تا از این دشمن شیرین رهایی یابد . هنوز لبخند بر لب داشت ، هنوز امیدوار بود.
درون آب همه در تلاش برای رهایی . نباید می گذاشتند همنوردشان در آب جان بسپارد. تلاش ها اما نافرجام بود. سر جوان دیگر از آب خارج نمی شد و وقتی دست ها هم چون سر جوان در زیر آب پنهان شد ناگهان دستی نجات بخش رسید و انگشت جوان به تکیه گاهی مطمئن رسید و جنگ مغلوبه شد. درون آب ، شناگرانی درگیر این همنورد و پیروزی از آن کوه نوردان بود.
این جنگ همه توش توان جوان را با خود برده بود گویی.
پیر گروه نزد جوان آمد. با لبخندی شیرین و با نوای آرام گفت « تو دیگر بار زاده شدی. تولدی دوباره . اول بار که قدم در جهان گذاشتی نامی بر تو نهادند که نمی دانستی و شاید نمی خواستی. اما اینک که دیگر بار زاده شدی نامت را خود برگزین »
گیج بود و مبهوت . نمی دانست چه بگوید . زبان باز کرد. نامش ابوالقاسم بود و نام سیاوش را برگزید. زادروز سیاوش بود. همچون کودکانی نوپا گام بر می داشت. گویی توش و توانش را درون برکه گذاشته بود و آب همه ی توانش را برده و یا شاید نوپا کودکی بود و رفتن نمی توانست.
در راه برگشت دوباره بزرگ شد و با همان همت راه می رفت که آمده بود. و اینک می دانست رود و برکه ی ناآشنا مناسب سپردن تن به آن نیست. نا آشنایان را اعتباری نیست. باید آشنا شد. دوست شد.
۲۸ فروردین سال ۱۳۹۱ نوزده سال پس از زادروز سیاوش