امروز یاد یک جمله از مادرم افتادم . خدا حفظش کنه به من گفت:
« شاید پدر بشی بفهمی»
سالها قبل وقتی که دانشجو بودم و دور از خانه و خانواده ، هر از گاهی با تلفن زدن به مامان کلی از دلتنگی هام را از بین می بردم و با شنیدن صدای مهربان مادر خوشحال می شدم و از این راه به آگاهی همه می رساندم که سالمم. از اصفهان تا رشت راه طولانی بود و هر وقت دلت می خواست نمی تونستی پاشی بری خونه و رفع دلتنگی کنی باید به شنیدن صدا قانع می شدی.
یادش بخیر اون روزها – مثل امروزه روز هر کسی یک گوشی و شاید چند گوشی موبایل نداشت – باید توی صف طولانی تلفن همگانی که سکه ای هم بود می ایستادیم.باید سکه تهیه می کردیم، سکه های دو تومانی بهتر بود . وقتی توی صف می ایستادی و نفر جلوی زیادی گپ می زد هر کسی با سکه به شیشه اش ضربه می زد که یعنی زود باش تمامش کن. بد شانسی می آوردی و یک سرباز تو کابین بود و با نامزدش گپ می زد.
می رفتیم تو صف و در انتظار. منزل اجاره ای ما هم تلفن نداشت به همین دلیل غالبا عصر پنجشنبه که موقع خیابان گردی ها بود بهترین موقع برای زنگ زدن بود.
توی اون گیر و ویر درس و کار، گاهی می شد که درگیری های ذهنی مجالی به دلتنگی ها نمی داد و همین وقت ها بود که یادم می رفت به خانه زنگ بزنم. گاهی می شد که ده پانزده روز خبری به خانه نمی دادم . البته رکورد سه هفته ای هم داشتم.
راه دور ، شهر غریب، همه و همه موجب می شد که مادر مهربان نگران بشه و به همین دلیل وقتی صدای من پشت تلفن به گوش مادر می رسید از مشکلات می پرسید . ناراحت می شد که نکنه مریضی ، ناخوشی داشتم و نتونستم زنگ بزنم. وقتی می گفتم کارم زیاده می پرسید «اینقدر زیاد که نتوانستی زنگ بزنی ، دو دقیقه ، و بگی حالت خوبه و منو از نگرانی در بیاری» من هم می گفتم که بادمجان بم آفت نداره و هیچ اتفاقی برای من نمی افته . و به شوخی می گفتم چطوری نگران همه بچه هات می شی . شاید با این شوخی ها می خواستم از دلش در بیارم. مامان به من می گفت باید مادر بشی تا بفهمی اما تو که مادر نمی شی شاید پدر بشی بفهمی.
اون سالها گذشت ، چند بار دیگر هم از مامان شنیدم که باید پدر بشم تا بفهمم . ازدواج کردم و پدر شدم ولی نفهمیدم که منظورش چی بود. تا همین چند روز پیش که فهمیدم حرفی که با خرد تجربه به دست بیاد یعنی چی. تا حالا سعی کردید به کسی که جای از بدنش نسوخته مفهوم و معنیِ درد سوختگی را بفهمانید – به قول بچه های امروزی – عمرا اگه بتونی . باید سوخته باشی تا بتوانی سوزش و درد و نا خوشی حاصل از سوختگی را بفهمی . حالا هر چقدر هم دیگران برات تعریف کنند. حتی اگر درد دیگری را تحمل کرده باشی اما سوختگی را نچشیده ای حس و حال و بدقلقی سوختگی را نمی فهمی.
نوید از طرف مدرسه به اردوی ۴ روزه رفته . سالهای قبل هم از طرف مدرسه اردوهای چند روزه رفته . بردن موبایل برای اردو ممنوع است و نوید هم مثل باباش قانونی است و حرف گوش کن . کارت تلفن همراهش هست و هر وقت تلفن گیر بیاره به ما زنگ می زنه و از حال و احوال و خبر رسانی که خیلی بهش خوش می گذره. اما این بار تمام ۴ روز را زنگ نزد. مدرسه هم که کاملا اتوماتیزه شده با تهیه یک امکان ارسال پیغام SMS به ما خبر رساند که چه موقعی برای برگشت بریم راه آهن دنبالش – خلاصه نامردا آخرین فرصت زنگ زدن را هم از بچه گرفتند که خبر برساند کی بریم دنبالش – من هم با آنکه تلفن محل اسکان آنها را داشتم زنگ نزدم . بقول روان شناس ها گذاشتم به حساب درک من از سن نوجوانی و شناخت ناراحتی بچه ها از این رفتار. خلاصه تمام ۴ روز را زنگ نزد.
من هر بار موبایلم زنگ می خورد فکر می کردم نویده. هر وقت تلفن خانه به صدا در می آمد فکر می کردیم که نویده . یاد حرف مامان افتادم و یاد حس و حالش.
تو اردو خیلی به نوید خوش می گذره و علی الاصول باید تجارب زیادی هم بیاموزد. اما این دفعه اردوی که رفته بود موجب شد که من هم تجربه ی بیاموزم و یاد جمله ی مامان بیافتم. جالب ترین چیز در این داستان اینه که این دفعه محل اردوی نوید شهر اصفهان بود.
حالا اگه دلت بخواد می تونی از این قصه هر جور دلت خواست نتیجه بگیری. می شه نتیجه گرفت که والدین را از خودمان بی خبر نگذاریم. می شه نتیجه گرفت فقط به دلتنگی های خودمون توجه نکنیم و به دلتنگی های دیگران هم فکر کنیم .
بعضی ها هم نتیجه می گیرند که این خاصیت اصفهان است که آدم اینجوری می شه.
ابوالقاسم ابراهیمی